ساعت و تاريخ

پرچم ایرانفارسی | Arabic | English داستان سپاه وحشت :: چهل سال از همبستگی و اتحاد برای داشتن انقلاب می گذرد.

تعداد بازديدکننده: ۱۳۵
۰

داستان سپاه وحشت

امام شناسی و عاشورا تاثیر حماسه حسینی در مکتب تشیع

سپاه وحشت

شب با طلوع ستاره سرخی از غروب , دامنش رابر صحرا گستردانده بود. لشکر خسته, بعد از چند ساعت حرکت از کربلا , اطراق کرده بود. عمر سعد , شمر ابن ذلجوشن , حجّار ابن ابحر , حصین ابن نمیر و عمر ابن حجاج گرد آتشی نشسته  وبه پشتی های زربفت  تکیه داده بودند در حالی که طبقی از سیب و انگور روبرویشن نهاده شده بود.حجّار به نگهبان گفت:

های سرباز!پس کو بریان شتر؟ مگر نمیدانی شکم جنگجویان تاب گرسنگی ندارد؟

ابن نمیر گفت:شکم تو با یک شتر سالم هم پر نمی شود.(قهقهه زد)

شمر گفت: به راستی که گوشت شتر غنیمتی حسین باید لذیذ باشد . شیرینی این بریان , سختی امروز را ازکام می برد. دیدید که حسین چگونه بر پشت این شتر ما را موعظه می کرد؟ هاهاها..

چقدر کف و سوت و طبل زدیم تا صدایش را کسی نشنود...هاهاها

ابن سعد گفت: این شتر سفید را امشب بخورید, به یاد هزاران دیناری که از عبید الله هدیه خواهید گرفت. با آن پول می تواند صد شتر بهتر از شتر حسین بخرید و هر شب نحر کنید و به نیش بکشید.

این حجاج گفت: دینار گرفتن ما کجا و هدیه گرفتن ملک ری از امیر المومنین یزید کجا؟ ...ری و آن زنان سفید روی ایرانی .. بهشتی است برای خودش ...های نگهبان ! مقداری شراب بیاور. هر چه آب می نوشم عطشم رفع نمی شود.

شمر با تمسخر گفت: تو آب را بر حسین بسته بودی یا خودت؟ خودت را سیراب می کردی مومن. از امروز تا به حال یک مشک بیشتر آب خورده ای ...هاهاها

همه خندیدند, ابن حجاج قصد جواب دادن داشت که ابولجنوب کوفی, با  چهره ای نگران  نزدیک شد و سلام داد.

عمر سعد :چه شده است ابولجنوب , پریشانی!

دختر علی همه کاروان را به هم ریخته .

امان از علی و آل علی , چگونه ؟ چه می خواهد؟

می گوید دختر حسین از کاروان جا مانده یا در سپاه گم شده  پی او می گردد.

خوب بشود. دختری که پدر ندارد , بمیرد بهتر است(همه خندیدند)

هر کار کردیم ساکت نشد می گوید یا سربازان در پی اش بگردند یا او را آزاد بگذارند تا میان کاروان دنبال دختر برادرش بگردد , چه دستوری می دهید؟

بگذار بگردد تا خسته شود, کسی دل خوش از اهل بیت حسین ندارد که دنبالشان باشد حال برو ما را تنها بگذار . برو و خودت را سرگرم کن.

عرض دیگری دارم امیر .فقط این نیست.

بگو و زود برو. ما از نبرد خسته ایم بگذار کمی خوش باشیم.

اساعه امیر... شایعاتی در سپاه افتاده که حال لشکریان را مشوش کرده. از بعد از ظهر که از کربلا راه افتادیم تا به حال ,  هر لحظه این شایعات بیشتر شده . برخی انگار مجنون شده اند؛ حرفهای پریشان می زنند. تکلیف چیست امیر؟

ابن سعد جواب داد:مجنون شدند؟ مگر چه دیده اند که جنون به آنها رسیده ؟

چه بگویم امیر؛ یک شان کوزه آبی از خیمه های حسین غنیمت آورده بود , ناگهان نعره زنان شروع به دویدن کرد, سربازان دوره اش کردند تا ببینند او را چه شده.

چه شده بود؟

راستش –راستش  امیر ... می گفت می گفت.... ازکوزه ای غنیمتی بجای آب , خون جاری شده.

ابن حجاج در حالی که چشمانش گشاده شده بود گفت:خون؟ خون چه کسی؟

-          نمی دانم ... می گوید خون حسین است ...دیگری خبر آورده که در کوفه بارانی از خون آمده و مردم به وحشت افتاده اند.

-          ابن نمیر میان حرفشان آمد. « چی ؟ هاهاهاها... خون کی ؟ حسین؟ هاهاها»

عمر سعد زیر چشمی ابن نمیر را نگاه کرد و با فریاد گفت: اینها شایعه بنی هاشم است درمیان لشکریان ابله. چرا مثل خاله زنکان کوفه سخن می گویی؟ باران خون دیگر چه صیغه ای است؟ حتما می خواهی بگویی آسمان از داغ حسین ابن علی که بر امیر المومنین خروج کرد , خون گریه کرده است. خداوند ما را بر حسین و یارانش نصرت داد و او را خوار کرد, این بیّبنه روشن را نمی بینید و به خرافات چنگ زده اید؟

شمر گفت: راست گفت عبید الله که بنی هاشم از همان ابتدا با خرافه قدرت را به چنگ آوردند .باید اسیران را از سربازان دور نگه داریم. این خرافه ها کار آنان است . اگر دست  روی دست بگذاریم مغز همه را شستشو می دهند.

ابو لجنوب :من فقط گزارش وضع لشکریان را دادم امیر . برمن خشم نگیرید.

ابن سعد با لگد زیر طبق انگور زد و گفت : خداوند بر تو خشم بگیرد که مرا خشمگین کردی .. ما حسین را کشتیم , اموالش ر ا غارت کردیم و امشب هم گوشت ناقه اش را به مبارکی این نبرد به نیش خواهیم کشید , تا همه ببینند که خداوند یاور کدام یک از ما بوده است....حال می گویی آسمان بر حسین خون گریسته است...های ابله این بریان چه شد؟

شمر سر در گوش عمر سعد کرد و به آرامی گفت: آرام باشد عمر! چرا مثل دیوانگان پرخاش می کنی؟

ابن نمیر دست بر شانه شمر زد و گفت: آنجا را ببنید.

شمر سر از گوش عمر بیرون آورد. زنی با عجله به سوی عمر می آمد, سربازی خودش را به او  رساند و با شلاق او را به زمین انداخت.صدای ناله اش لشکر مظطرب را آشفته کرد. عمر فریاد کشید:

آنجا چه خبر است ابولجنوب؟ آن زن کیست... چرا نمی گذارید کمی بیاساییم؟

-یک از زنان کاروان حسین است!

عمر سعد تا این را شنید مثل برق ازجا جهید و فریاد کشید:

بس کن احمق ... آن زن را رها کن . سرباز به خودش آمد . دست از شلاق زدن کشید.

زن با وقار تمام بلند شد,چادر خاکی اش را تکاند , دست بر نقاب صورتش کشید, در حالی که شانه هایش از ضرب شلاق می سوخت . آرام به عمر نزدیک شد و گفت:

«شما از آن زمان که فاطمه دختر رسول خدا را زیر شلاق گرفتید و در کوچه بر او هجوم بردید غیرت و مردانگی تان خشکید , پس نباید گلایه داشته باشم که چرا جلوی چشمت به اهلبیت رسول خدا شلاق می زنند و تو نظاره می کنی.»

کلام زن چنان نافذ بود که کلام در دهان عمر ماند. زن را  می شناخت اما سعی کرد طور دیگری وانمود کند.

-چه می خواهی؟

- تو در کودکی هم بازی حسین بودی. یادت هست؟ در کوچه با هم بازی می کردید و هر گاه پیامبر شما را با هم دید , خرما در دهانتان می گذاشت؟

عمر از این  حرف متأثر  شد . عرق سردی به پیشانی اش نشست. زن ادامه داد.

حال امروز او را کشتید و بدنش اسب دواندید و اهل بیتش را اسیر کردید . آیا از رسول خدا شرم نمی کنی؟

عمر گفت:از خیمه است بیرون شده ای تا اینها را بگویی؟ سخنت را بگو وبر گرد ضعیفه . زنان را چه به دخالت در  جنگ؟

زن گفت: دختر حسین گم شده است , او فقط چهار سال دارد و توان حفظ جان خویش را ندارد. او را به ما برگردانید.

عمر جواب داد:مأمور حفظ جان دختران حسین تو هستی نه من.

زن گفت:خدا تو را بکشد, شما راه ما را بستید و مردانمان را خون ریختید زنان را اسیر گرفتید, و گرنه ما راه مان را می رفتیم. به والله قسم که این کاروان بدون دختر حسین فردا حرکت نخواهد کرد.

عمر خشمگین فریاد زد: تو اسیرمنی یا من و لشکریانم اسیر تو؟ لشکر صبحگاه بعد از صلاه صبح حرکت خواهد کرد چه دختر حسین در کاروان باشد و چه نباشد . بگذار امشب خوراک درندگان صحرا شود. فکرکرده ای مرگ او برای من سنگینتر از مرگ پدرش است؟ های سرباز او را به خیمه اش ببر تا بیش از این لشکریان را آزرده خاطر نکرده است.

ابن نمیر گفت: دستور امیر را نشنیدی سرباز؟ خودت را خشمگین نکن امیر.بیا که بریان ناقه حسین, تلخی نیش زنان را از بین می برد. هاهاها.

زن به آسمان نگاه کرد, زیر لب چیزی گفت و برگشت.سربازی نزدیک شد و جام شرابی میان نهاد.ابن حجاج به طرف جام خیز برداشت و لیوانی پر کرد و به عمر تعارف کرد. عمر لیوان را گرفت و درحالی که هنوز چهره اش سرخ و کبود بود و دستش  از خشم می لرزید . ابن حجاج لیوان دیگری پر کرد و بدون توجه به کسی مثل قحطی زده ها یک نفس سرکشید و در حالیکه لب و لوچه اش را با گوشه آستینش پاک می کرد گفت:

«به چه نگاه می کنی امیر؟ اگر شراب حرام بود که خلیفه رسول خدا و امرایی چون عبید الله زیاد نمی خوردند . پس بنوش» عمر به شراب نگاه کرد, آن را بر لب نهاده بود که نعره سربازانی که گوشت ناقه را بریان می کردند بلند شد. همه به عقب برگشتند. سربازان از گرد آتش بلند شدندو مثل دیوانگان شروع به فریاد زدن کردند. یکی شان دست بر دهانش گرفته بود و خودش را بر زمین زد ودیگر خاک صحرا را در دهانش ریخت. شمر از جا بلند شد  فریاد زد:

آنجا چه خبر است ؟ سربازی که رنگ صورتش پریده بود گفت:

« زبان به دهن بگیر حرف بزن احمق,چه شده است؟ چرا سربازها اینطور فرار می کنند , آن دو نفر را چه شده است؟ چرا  خاک به دهان می ریزند؟»

«اَ اَز ...ناقه.... از گوشت ناقه  حسین آتش... آتش برخاست»

عمر بلند شد و کنار آتش آمد. از  پاره های گوشت آتشی بلند می شد که انگار آتش و هیزم درونش هم در آن می سوخت. سرباز ادامه داد:

«آن دو سرباز خواستند کمی گوشت به نیش بکشند که دهانشان آتش گرفت». عرق سردی بر تن عمر سعد نشست . جام شراب از دست این حجاج افتاد.

شیپور بیدار باش در لشکر پیچید. چند سرباز با طبل میان خیمه ها بر طبل می کوفتند تا همه بیدار شوند . مردی        بالای تپه رملی کوتاهی ایستاد و شروع به اذان گفتن کرد. عمر سعد جلو ایستاد و عده ای به او اقتدا کردند و ما بقی مشغول برچیدن  خیمه ها و آماده کردن اسب ها و شتران شدند. نماز که تمام شد, عمر به قبضه شمشیر برد و رو به سپاهیان ایستاد:

«خداوند شما لشکریانش را رحمت کند که در این راه جهاد علیه دشمنان امیر المومنین یزید ابن معاویه, از امن و آسایش کناره گرفته اید و عازم سفر شده اید. خداوند شما را نصرت داد وبر دشمنانش پیروز ساخت,کسانی که اسلام را آنچنان می خواستند که منافع عشیرشان را تامین کند.

بعد از وفات پیامبر که سلام خدا بر او باد, دین توسط خلفای راشید رضی الله عنهم تکمیل گشت تا به ما رسید, و جرم حسین این بود که علیه این دین خروج نمود و سعی کرد اساس اسلامی که از خلفا رضی الله عنهم به ما رسیده است را از ریشه بیندازد که رحمت خدا بر او باد منصوب خلیفه دوم رضی الله عنه بود و سزاوار نبود که علی و آل علی با او و فرزندانش در این مورد مجادله کنند و اینچنین کیان اسلام را در خطر اندازند و  میان مسلمین تفرقه بیندازند. که شکر خدا این فتنه توسط شما از اسلام دفع گردید. پس آسوده خاطر باشید که شما برای خداوند و راه خلفای او شمشیر زده اید. از شایعات نهراسیدو این ها کار جماعتی خاطی است که همانند فالگیران و جادوگران می خواهند پیروزی ما را کم رنگ کنند .

مبادا شک به دل راه دهید و به دلاوری  ای که در کربلا به خرج دادید نادم شوید که ان الشیطان عدوو مبین. همگی آماده حرکت باشید که نزد خداوند در آخرت و نزد امیر المومنین در دنیا اجری بزرگ دارید.»

شیپورهای حرکت  نواخته شد, اسب ها زین و بارها برشتران سوار شد و پرچم داران درپریشانی سپاه منتظر فرمان حرکت بودند که ابوالجنوب سراسیمه خودش را به عمر سعد رساند.

-          امیر! اتفاقی افتاده که باید بدانید.

-          چه شده است باز ابولجنوب . عیش دیشب ما را تلخ کردی کافی نبود؟

-          مرا عفو کنید امیر اما سربازانی که سر ها را حمل می کنند, از ادامه کارشان طفره می روند. هیچ کس  حاضر نیست , سرها را بردارد و به پیشانی سپاه بیاید.

-          عمر سعد با خشم و تعجب گفت: حاضر نیستند؟ چه مرگشان شده است؟

-          آنها را وهم و ترس برداشته است امیر. اتفاقات دیشب هم مزید علت شده
شمر میان حرفشان آمدو با پوزخند گفت:
اتفاقات دیشب جز جادوگری چه بود؟ ها؟ از سر بدون تن وهم کرده اند؟ اگر دیروز با حسین در میان میدان , سر بر بدن مواجه می شدند در حالی که از شمشیرش همانند ناودان خون می چکید, لابد قالب تهی می کردند.
ابوالجنوب جواب داد: به دستور شما 72 سر از بزرگان سپاه حسین را میان قبایل مختلف تقسیم کردیم تا همه خودشان را در سرکوب حسین شریک بدانند و نزد عبید الله گرامی شوند, اما تمامی آنها از ادامه  این کار عذر خواستند . باید خودتان آرامشان کنید امیر, از دست من کاری ساخته نیست تا سرها حرکت داده نشوند کاروان نمی تواند راه بیفتد.
عمر با غیض دندانهایش را به هم فشرد و خشمگین خودنش را به سربازان رساند . سربازها با دیدن عمر رنگ از رخسار کلافه و گنگشان پرید.
چه مرگتا شده است؟ چرا سرها را راه نمی اندازید؟ شما هم اکنون باید پیشانی سپاه باشید نه مثل زنان در پستو بلولید و ناله کنید.
پیر مردی با صدایی عاجز و گریان میان سربازان جلو آمد و گفت:« ازما خرده مگیرید امیر, ما دیگر نمی توانیم سر ها را  حمل کنیم, این کار را به دیگران بسپارید.»
«چه مرگتان شده است؟ نکند  برای سحر و جادویی که دیشب شنیدید به هم ریخته اید؟ هان؟ زود نیزه ها را بردارید و به قراول سپاه بروید.»
پیر مرد آب دهانش را قورت داد. با بدنی لرزان دستش را به یکی از نیزه ها مالید و به عمر سعد نشان داد و گفت:«ببنید؟ خون تازه است. انگار که همین الان از تن  جدا شده باشند.»
عمر جواب داد : پیر خرفت , مگر عقلت را از دست داده ای . از سر بریده بجز خون چه چیزی می ریزد ؟ها؟»
پیرمرد ناله کنان جواب داد:ـ«بله . جز خون نمی ریزد , اما نه یک شب تا به صبح... آن هم خون گرم و تازه ... فقط این نیست امیر, آن سر را ببینید , همان که خلاق همه سرها از فرق سر به نیزه شده, سر عباس  ابن علی ست, دیروز چنان با غضب به ما نگاه می کرد که هر آینه نزدیک بود غالب تهی کنیم, برای همین سر او را از فرق به نیزه کردیم تا چشمانش به ما نیفتد؛ خودم دیدم که  گاه به زنان و کودکان اسیر شده چشم می دوخت, و هر گاه بر حسین نظاره می کرد و گاه بر ما غضب آلود می نگریست.... آن یکی را ببینید , همان که شبیه سیب سرخی کوچک است, سر شیر خواره حسین است, او دائم زمزمه  می کند که به چه گناهی مرا کشتید. برخیشان قرآن می خوانند و برخیشان کوفیان را نفرین می کنند. نیمه شب که همه خفته بودند, از سر حسین چنان نوری می درخشید که لحظه ای  تصور کردم ماه به زمین نازل شده است. چ ند نفر از سربازان دیوانه شدند و از لشکر  گریختند, برخیشان تب کرده اند و هزیان می گویند. ما را معاف کنید امیر التماس می کنم. بگذارید به خانه و دیار مان برگردیم , ما عطایای امیر المومنین را  نمی خواهیم, آن را به دیگر سپاهیان بدهید, فقط ما را معاف کنید.» و شروع به گریه کرد.
سرباز دیگری با زاری ادامه داد:« پدرم در قسمت آهنگرهای سپاه بود.نه شمشیری تیز کرد , نه نعلی بر اسبی زد و نه آتشی افروخت؛ دیشب خواب دیده در محکمه ای او را دوزخ محکوم می کنند که قاضی اش رسول خدا بوده , از وقتی بیدار شده از وحشت از هوش رفته است. التماس می کنم امیر به ما رحم کنید.»
شمر درحالی که دندان هایش را روی هم می فشرد گفت: وای ...وای  از خرافات بنی هاشم. بخدا باید همه شما را کشت تا پیش از آنکه لشکریان را با خرافاتتان مشوش نکرده اید.
عمر دست به شمشیر برد و گفت:« به خدا قسم اگر به کارتان ادامه ندهید , سرهای شما را هم جدا می کنم و بر نیزه می زنم تا ببینم صدایی از شما بلند می شد یا نه. زود نیزه ها را بردارید.»

سربازان خشکشان زد. از ترس جانشان به سوی نیزه ها رفتند در حالی که می لرزیدند . سرها دوباره بلند شد. عمر گفت:«زود خودتان را به پیشانی سپاه برسانید ؛ باید راه بیفتیم.» و به سوی عقب برگشت . هنوز چند قدمی بر نداشته بود که کسی فریاد زد:

«امیر... امیر!» عمر با خشم برگشت و فریاد کشید:«چه خبرتان است مادر مرده ها؟ فعلا که امیر این سپاه حسین است انگه, نه من» پیرمرد بود.

«سر حسین...سرحسین»«سرحسین چه پیر خرفت؟» پیرمرد با چشمانی از حدقه بیرون پریده , به نیزه اشاره کرد.سربازی هر چه تقلا می کرد تا نیزه را از خاک بیرون بکشد, نمی توانست.« نیزه حسین از خاک بیرون نمی آید. از دیشب تا به حال»

عمر با خشم جلو آمد و سرباز را به گوشه ای پرت کرد و نیزه را با یک دست گرفت تا بیرون بکشد اما نتوانست. از دو دستش کمک گرفت, بی فایده بود. انگار که نیزه تا اعماق زمین ریشه دوانده باشد . پیرمرد با ناله گفت:«می بینید امیر, این عادی است؟ ...وای برما... این سر حسین ابن علی است , پسر فاطمه , دختر رسول خدا» عمر تا ناله های پیر مرد را شنید, شمشیر کشید و در سینه  پیرمرد فرود برد و او را بر زمین انداخت.خون بر خاک صحرا جاری شد.

«حسین ...حسین...حسین .. آنقدر که از دیروز تا به حال این اسم را شنیده ام , در زمان حیات حسین نشنیده  ام؛ ما او را کشتیم که نامش گم شود و نشانش پاک گردد اما انگار او زنده تر از قبل است؛ دیروز  با  جسمش  جنگیدیم و امروز به بعد با اسمش باید مبارزه کنیم» سپس بلند شد و روبروی نیزه ایستاد و به حسین خیره شد. چشمانش کامل باز و به انتهای صحرا خیره بود. در چشم چپش انگار لخته ای از خون نشسته  بود. موهای بلند و افشانش ژولیده و پر از خاکستر و خونین بود ودر پیشانی اش جای کبودی سنگ به خوبی قابل شتخیص بود, در گونه سمت راستش جای زخم نوک شمشیر تازگی داشت. خون تازه در محاسن بلند و جو گندمی اش دیده می شد . لبهایش آرام آرام با تانی می جنبید, در حالی که لب پایین  از میان پارگی داشت . رگ های گردنش دور نیزه تاب خورده بود و از آنها خون تازه به نیزه می لغزید.

دلش لرزید و تشویش همانند گردبادی سهمگین , وجودش را متلاطم ساخت , دهانش خشک شد و پاهایش مثل چوب خشک بی حرکت ماند.

« ابولجنوب, ابولجنوب, خدا تو را نیامرزد بیا»

«بله امیر , بله در فرمانبرداری حاضرم»

عمر مثل شب زده ها با صدای لرزان گفت: «تو مگر  پهلوان کوفه نیستی؟ها؟ مگر زور بازویت زبانزد نیست؟؟ این نیزه را ... این نیزه را , از خاک بیرون بیاور تا همه ببینند که سرباز ابله  نیزه را زیاده در خاک فرو برده است . ببینید حسین معجزه ندارد... زود باش لعنتی زود.»

ابولجنوب بهم ریخت .تنش سرد شد و دستانش به رعشه افتاد. نزدیک شد. از اینکه در چشم سر نگاه کند واهمه داشت. دو دستش را اطراف نیزه نهاد , رطوبت خون, ترس را در رگ هایش دواند, چشمانش را بست و با همه توانش نیزه به طرف بیرون کشید .نیزه  حتی تکان هم نخورد . مثل یک ستون در زمین فرو رفته بود. چند بار دیگر سعی کرد, بی فایده بود. نا امید به سوی عمر نگاه کرد.  عمر مستاسل ماند.

سربازی نفس زنان سر رسید:«عرضی دارم امیر»

عمر با  چشمانی بیروح به طرف سرباز برگشت . سرباز گفت:«دختر علی مرا فرستاده است.»

شمر لحظه ای مات شد, باتردید گفت: جان بکن حرف بزن. چه گفته است؟

«می گوید حسین نگران دخترش است که ازکاروان جا مانده. او را بیابید تا حسین راه بیفتد»

عمردیوانه وار شروع به قهقهه زدن کردو گفت :«یکی ببینید وضع مرا... تو را به خدا ببینید ... من امیر این لشکرم یا حسین و خواهرش ... من فرمانده سپاهم یا سر به نیزه رفته حسین... آه لشکر ما زمین گیر خواهد کرد... آیا این  خنده ندارد؟هاهاها»

سرباز ادامه داد:

او گفت خط نگاه حسین به هر سمت بود , به آن طرف روانه شوید تا دختر را بیابید. عمر نعره زد؛ « ابله دیوانه. زبان به دهان بگیر که خون تو را هم خواهم ریخت . شما همه دست به یکی کرده اید که سپاه را پر ازوحشت کنید. اساعه همه تان را گردن می زنم . این ها همه دروغ است... دروغ...حسین مرده است...دخترش هم خوراک گرگان بیابان شده... شما همه دست به یکی شده اید...»

شمر دو طرف شانه عمر را گرفت:«آرام باشد امیر... آرام باش... بازکه دیوانه شدی؟ چه کسی علیه شما دست به توطئه زده است؟ سربازان خودتان ؟ آرام باش.»

ابولجنوب نزدیک آمد و به آرامی گفت:

«چاره ای نداریم امیر, اجازه دهید چند نفر را پی دختر حسین بفرستیم . سپاه را نباید بیش از این معطل کرد. از شایعه و تشویش سپاهیان باید هراش داشته باشیم.  اگرسپاهیان متوجه این افسانه بشوند آشوب خواهند کرد. بگذارید چند نفر دنبال دختر حسین بروند.»

عمر سعد به آفتاب خیره شد, که اولین طلوع پس از عاشورا را با سری سرخ در حال تجربه بود چنان که انگار بر فرقش شمشیری زده باشند . در سکوتی شکست خورده سربازان را ترک گفت.

ابولجنوب خطاب به سربازان فریاد زد:

خط نگاه حسین را بگیرید ودخترش را بیابید.»

lمنبع:کتاب شکوه شکیبایی آثار برجسته سال1394نویسنده سلمان کدیور

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی